1. پرش به گزارش
  2. پرش به منوی اصلی
  3. پرش به دیگر صفحات دویچه وله

اسد سیف: «خیال ناب زاده ذهن ناب است»

۱۳۸۶ خرداد ۲۵, جمعه
https://p.dw.com/p/Ax8l
اسد سیف
اسد سیفعکس: Asad Seif

اسد سیف در سال ١٣٣٥ در بندر انزلی متولد شده است. او از سال ۱۹۸۳ در آلمان زندگی و کار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند. تا به حال کتاب‌های زیر از او در خارج از کشور منتشر شده است: اسلامی نویسی (بررسی دو دهه ادبیات حکومتی در ایران)، ذهن در بند (مجموعه مقاله)، زمینه و پیشینه اندیشه ستیزی در ایران (مجموعه مقاله)، زن در بارگه اسلام. این کار به شکل جزوه بارها در کشورهای مختلف به چاپ رسیده است.

شهرزاد نشسته بر یک صندلی در ایوان خانه‌ای در ایران، کامپیوتر پیش روی او روشن است. شهرزاد در انتظار به سر می‌برد، دلش گرفته است از این همه خیال‌های از مد افتاده، اسطوره‌ها و افسانه‌های بُنجُل، سرگیجه گرفته است از این همه انحطاط که به نام ادبیات دارد در این کشور بازتولید می‌شود، از این انبوه وقایع‌نگاری و شبه اعترافات که به نام رمان دارد در برابر نفی هنر "سروانتس" و "رابله" قد می‌افرازد. رمان متأسفانه نمی‌خواهد در این کشور از تاریخ خود، نه از تاریخی دیگر، تبعیت کند. شهرزاد از این همه ابهام‌گرایی وحشت برش داشته، انگار کسانی دارند به عمد مبهم‌نویسی را تبلیغ می‌کنند تا مدرن‌تر و یا پسامدرن‌تر جلوه کنند. یاد حرف یک از نویسندگان ایران افتاد که روزی برایش نوشته بود؛ ما در ادبیات نیز هم‌چون سیاست تقلیل‌گرا شده‌ایم، نمی‌توانیم رابطه جهان مدرن رمان و داستان را نسبت با خود تعریف کنیم. ما ادبیات و هنر را نیز به پای مصلحت‌های سیاسی و اجتماعی خود قربانی کرده‌ایم.

شهرزاد نمی‌تواند به این دوستان خود بفهماند که ادبیات مرکز و پیرامون ندارد، شمال و جنوب در آن جایی ندارند، ابرقدرت نمی‌شناسد، همه جا امکان شکوفایی دارد. او بارها گفته است که تا خود را نشناسیم، تا ادبیات گذشته و حال خود را نشناسیم، نمی‌توانیم اثری در خور خلق کنیم.

شهرزاد دلش می‌خواهد در پیشواز از جناب میکل سروانتس تاق‌های نصرت از کتاب‌های بکر برپا شود. می‌گوید مهم نیست که علی‌بابا را من نوشته باشم یا فرزندانم، مهم این است که او نیز به همراه چهل دزد بغداد، در کنار سندباد بحری و سندباد زمینی، در کنار شمس وزیر و ماهیگیر، ...‌ لباس رسمی داستان روز بر تن کرده، به استقبال دن‌کیشوت و همراهان در تهران بروند. شهرزاد آرزو دارد، مردم ایران را شاد ببیند، در خانه‌هایی که شب‌ها صدای خواندن داستان فضای آن را رنگارنگ می‌کند و مدارسی که کودکان به جای بلاهت، دانایی می‌آموزند تا بتوانند بر ترس قرون غلبه کنند و امید به زندگی رونق گیرد.

شهرزاد یاد نامه "بورخس" افتاد که برایش نوشته بود؛ آفریدن و حفظ کردن در آسمان آسان است، بر روی زمین اما این دو، دشمن یکدیگرند. حال پنداری در این سرزمین که ایران باشد، همه چیز را به آسمان می‌برند تا در آنجا عده‌ای نجات خود را در نادانی توده‌ها گره زده، مدتی دیگر بر همگان فرمان رانند. شهرزاد تهران امروز را نمی‌تواند درک کند، حیران است از موجوداتی در خیابان‌ها که نه انسان هستند و نه میمون، انگار دارند سیرک بازی می‌کنند.

فکر می‌کند، اگر سروانتس اینجا را ببیند، خواهد گفت؛ آه! چقدر شبیه اسپانیای چهار قرن پیش است، نجیب‌زاده‌ها به دامان فقر افتاده‌اند و شوالیه‌های دلیر سرگردانند، یابوی نزار ما در اینجا اسبی بادپا می‌نماید و قلعه‌‌نشینان بی‌سواد به حاکمان بدل شده‌اند. این "غول" را ببین که چگونه آستین بالا زده، پنداری "دن‌کیشوت" را منتظر است. "شوالیه آیینه‌ها" هم حتماً همین دور و برهاست، حالا سر و کله‌اش پیدا می شود. شهرزادِ عزیز، من که یک بار برایت گفته بودم؛ به نظرم، دیگر زمان آن رسیده تا گذشته و حال در هم آمیزند و به روندی منتقدانه تبدیل شوند. عزیزم! من از تو آموختم که در داستان هیچ کس حق بیان انحصاری ندارد، من در اصل به هویت تو در جهان معاصر معنا بخشیدم، چنان‌که دیگران دارند، هویت مرا تکامل می‌بخشند. من سعی نمودم تا بیان را از دسترس حلقه محدود نخبگان در بطن قدرت، خارج کنم. جهان ما در داستان دمکراتیک‌ترین مکان دنیاست، فضایی آزاد که هر کس می تواند تفسیر خویش را از جهان ابراز دارد، در دنیای ما، در رابطه بین آدمیان، هیچ جزمی، چه سیاسی وعقیدتی و چه مذهبی حاکم نیست. دوست گرامی‌ام، شهرزاد خوبم! فکر نمی‌کنی، ما عاقل‌ترین عاقل‌ها هستیم، اگر چه سراسر خیالیم؟ این حق ماست که همیشه چون موج بتوفیم، ادبیات یعنی همین. مگر واقعیت ثابت است که من تو و یا آدمیان داستان‌های ما ثابت باشند؟

شهرزاد می‌گوید؛ زمانه عجیبی‌ست، حاکمان امروز بر جهان، بر خلاف خلیفه‌‌های زمان ما، دیگر عریانِ عریان هستند، بیچاره نویسندگان جوان در کشورهای مستبد که تا می‌خواهند همین عریانی را داستانی کنند، به دام گرفتار می آیند، رانده می‌شوند، تبعید می‌شوند، ممنوع‌القلم می‌شوند و یا خونشان ریخته می‌شود.

شهرزاد نشسته بر ایوان خانه‌ای در ایران، باد شدیدی آغاز وزیدن کرده است. ابرهای تیره و تار آسمان را پوشانده است. صدای هراسان مرغان خوشخوان از دور شنیده می‌شود. ماهیگیران تور به دریا انداخته‌اند. "فانوس دریایی" از دور می‌درخشد. پاسبانی در میدان آزادی دارد گل سرخ به عابرینی هدیه می‌دهد که هر یک کتابی در کنار نانِ شب در کیف دارند.

شهرزاد به مراسم بزرگ استقبال از سر وانتس در تهران فکر می‌کند. باید لباس نوی خویش بر تن کند و به فرودگاه برود. هواپیما ساعت شش صبح بر زمین خواهد نشست، چند تن از فرزندانش در ایران نیز او را همراهی خواهند کرد.

شهرزاد نشسته است جلوی صفحه کامپیوتر، صفحه‌ای را در اینترنت می‌گشاید، صفحه مربوط می‌شود به داستان‌نویسان معاصر ایران. در نخستین تصویر، مردان و زنان جوان بسیاری نشسته‌اند پشت صفحه کامپیوتر و دارند همچنان می‌نویسند. بر نخستین صفحه آن نوشته شده است:

خیال ناب زاده ذهن ناب است.

سایه هردرختی بر روی زمین در برابر آفتاب، با هیکل آن درخت در رابطه است. از درختان نونهال نمی‌توان و نباید انتظار سایه‌ای بزرگ داشت. اما از هر درختی که بخواهد بماند و بشکوفد و سایه بگستراند، باید انتظار داشت تا ریشه در خاک عمیق‌تر بدواند.