1. پرش به گزارش
  2. پرش به منوی اصلی
  3. پرش به دیگر صفحات دویچه وله

سرنوشت‌های انقلاب؛ روزهای شورانگیزی که هنوز دوست‌شان دارم

مهیندخت مصباح۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

شهین ۴۸ ساله و مدرس فیزیک است. شاگرد اول مدرسه مرجان و رتبه ممتاز کنکور، که تاوان هواداری سیاسی خود را با ۴ سال زندان و محرومیت از تحصیل پرداخت. او بهترین دوران زندگی خود را، روزهای عزم مشترک درآغاز انقلاب می‌داند.

https://p.dw.com/p/GnOG
Bildergalerie Revolution 57 im Iran
عکس: akairan.com

این گفت‌وگو در سال ۲۰۰۹ به مناسبت سی‌امین سالگرد انقلاب ایران انجام شده است.

● دویچه وله: زمان انقلاب چه می ‌کردی؟

شهین: ۱۸ ساله بودم و بلافاصله پس از دیپلم گرفتن وارد دانشگاه شده ‌بودم. یکی دو ماه که درس خواندیم، جوش و خروش انقلاب شروع شد. دیگرهمگی بجای کلاس در راهپیمایی‌ها بودیم. من هم تب انقلاب گرفتم. خانه‌مان حوالی دانشگاه تهران بود. همه‌اش در خیابان‌ها بودم. لاستیک آتش می‌زدیم، شعار مرگ بر شاه می‌دادیم. جایی نبود که من نروم. روز تشیع جنازه کامران نجات‌اللهی، با دخترعمویم، اول خیابان امیرآباد بودیم. برای متفرق کردن مردم، تیراندازی کردند و کم مانده بود تیربخورم. روز ۲۲ بهمن، من که از پچگی از اسم مرده می‌ترسیدم، جنازه‌ها را در سردخانه بیمارستان هزار تختخوابی جابجا می‌کردم.

● به چه اعتقاد پیدا کرده بودی؟ هیجان تو را به این راه کشید یا عقل‌ات هم می‌رسید؟

هم شور جوانی داشتم و هم تا حدودی عقلم می‌رسید ودنبال جمهوری بودم. این را می‌دانستم که خواستم این نیست که حکومت اسلامی بیاید. امثال من زیاد بودند. همگی دنبال این بودیم که برای سرنگون کردن حکومت شاه، اتحاد داشته باشیم. فکر نمی‌کنم همه کسانی که در تظاهرات شرکت می‌کردند، می‌خواستند اسلام بیاید. من وقتی این را احساس کردم و برای اولین بار دیدم که آخوندها و روحانی‌ها، می‌روند سر دسته‌های مردم و شعار می‌دهند، احساس خوبی نداشتم. اما فکر می‌کردم فعلا شرایطی است که اینها جلو افتاده‌اند و مهم این است که شاه سرنگون شود.

● در آن سن چه تصوری از جامعه و دولت وقت داشتی؟ از مطالعه، از خانواده یا از همکلاسی‌هات گرفته بودی؟

ما در خانواده‌ای بودیم که آدم‌های فعال سیاسی داشت و در خانه هم از این حرف‌ها بود. همکلاسی‌هایم در دبیرستان نیزمؤثر بودند. ما گروهی در مدرسه تشکیل داده بودیم و مطالعه می‌کردیم. اینطوری نبود که الکی وارد خیابان شده باشیم. سابقه خانوادگی داشتم، مطالعه هم داشتم.

● می‌دانم که دبیرستان مرجان رفته‌ای. پرویز شهریاری هم دبیر آنجا بود. امثال این شخصیت‌ها چه اندازه روی تو تأثیر گذاشتند؟ به دبیرهای توده‌ای یا مصدقی برخورده بودی؟

موسسین مرجان به طور کلی فعال سیاسی بودند. دبیر انشای ما خیلی روی من تأثیر گذاشت. دبیری بود بسیار سیاسی که بعد فهمیدیم توده‌ای بوده است. آن موقع معلم‌ها و دبیرها خیلی به بچه‌ها کمک کردند. کتاب‌های ممنوعه به ما می‌دادند. من بخش بزرگی از حس تعهد اجتماعی‌ام را بعد از خانواده، از دبیران مدرسه‌مان دارم.

● خانواده‌ات وقتی می‌رفتی تظاهرات چه واکنش‌هایی داشتند؟ همراهی می‌کردند؟

خانواده‌ام همراه بودند، اما پدرم مانند خیلی پدرهای دیگر، از کودتای ۲۸ مرداد ضربه خورده بود. خیلی وقت‌ها در خانه به ما می‌گفت ما آدم‌هایی دیدیم که صبح می‌گفتند یا مرگ یا مصدق ولی عصر روز کودتا شعار جاوید شاه دادند. پدرم مخالف جدی حکومت شاه بود اما چون آن سال‌های سیاه و فرصت‌طلبی‌ها را دیده بود، بدبین شده بود. به ما می‌گفت شما جوان هستید و تجربه ندارید و بهتر است دنبال این بازی‌ها راه نیفتید. همیشه نگران بود بگیر و ببند سال‌های اختناق تکرار شود. پدرم از مذهبی‌ها هم خیلی بدش می‌آمد و می‌گفت مرده باد زنده باد این‌ها بی‌دلیل نیست. آن موقع در اوج تظاهرات، می‌رفتیم پشت‌بام و قرار عمومی بود که برای نشان دادن همبستگی، شب‌ها ساعت نه، الله‌اکبر بگوییم. من خودم اعتقادی به الله‌اکبر نداشتم اما چون کار گروهی بود، با خواهرم می‌رفتیم . پدرم خیلی از این کار بدش می‌آمد. یک شب، من و خواهرم را به خانه راه نداد و گفت بروید گم شوید. برگردید همانجا که بودید.

● متنبه شدی، نرفتی دیگر؟

چرا باز هم رفتیم. یک شب دیگر که داشتیم در پشت‌‌‌‌‌بام‌ها با بچه‌های محل الله‌اکبر می‌گفتیم، گاردی‌ها ریختند تو حیاط ما و تیراندازی کردند. آخر من و خواهرم و پسر همسایه‌مان شیشکی بسته بودیم و ادای شلیک مسلسل گاردی‌ها را هم در آورده بودیم. آن شب، حال مادرم به ‌هم خورد و پدرم هم که شب قبل‌اش با ما دعوا کرده بود، خیلی کمک کرد که از راه پله‌ها بدون جلب توجه پایین بیاییم. یک‌بار هم در چهارراه محله‌مان، گاردی‌ها حمله ‌کردند و ما مجبور شدیم خودمان را در جوی آب پنهان کنیم. یکبار یک ریوی ارتشی ناگهان وسط تظاهرات سر رسید. تعدادی فرار کردند و تعدادی را هم ریختند در ریو. من و خواهرم هم وسط چهارراه بودیم اما وانمود کردیم که رهگذریم و آمده‌ایم از تلفن عمومی استفاده کنیم. خوشبختانه چون کفش ورزشی پای هیچکدام‌مان نبود، به ما شک نکردند.

انرژی آن دوران را هیچگاه فراموش نمی‌کنم. من بچه که بودم از مرده و حتی اسم مرده می ترسیدم. خانه ما نزدیک دانشگاه تهران بود. پدرم یکبار گفته بود اینجا سالن تشریح دانشکده پزشکی است و من هیچوقت از آن خیابان رد نمی‌شدم و آن قسمت را همیشه میان‌بر می‌رفتم. اما سه شب اول انقلاب، من ترسو، مرده‌ها را در بیمارستان هزارتختخوابی جابجا کردم، چون خانه ما نبش بیمارستان بود.

● پس از انقلاب، اولین ضربه را کی خوردی؟

من بلافاصله پس از دیپلم وارد دانشگاه شده و نقشه کشیده بودم که در ۲۱سالگی لیسانس بگیرم و بعد بروم برای فوق لیسانس و دکترا. ورودی کنکور ۵۷ بودم که به انقلاب خورد. آن زمان، جو دانشگاه‌ها خیلی مناسب شده بود. هر گروهی میز خود را داشت و دنبال تبلیغ برنامه‌ها و دسته خودش بود. جمع دوستانه‌ای بود که کسی با کسی مخالفتی نداشت. برخی دوستان من، عضو انجمن اسلامی شده بودند، یکی چپ بود، یکی مجاهد بود. یکی پیکاری بود، یکی پیمانی بود. همه در سال اول، هوای هم را داشتیم و با هم دوست بودیم. همه مشغول نوشتن بیانیه و برنامه‌های هنری و فرهنگی و سخنرانی و غیره بودیم. شاید بهترین دوران زندگی من آن دوران باشد. اما سال ۵۹ که زمزمه انقلاب فرهنگی به راه افتاد، در دانشگاه ما حتی پیشواز هم رفتند. یعنی دانشگاه ما از فرودین سال ۵۹ بسته شد.

● نقشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ دکترا چه شد؟

اصلا برنامه‌ریزی من برای لیسانس گرفتن در ۲۱ سالگی بهم ریخت. فروردین ۶۲ بود که دانشگاه‌ها بازگشایی شدند و من با خوش خیالی برای انتخاب واحد رفتم. همان موقع لیستی به در و دیوار زده بودند، شامل اسامی کسانی که منع تحصیل داشتند. اسم من هم بود. رفتم به کمیته انضباطی و دیدم آنجا همکلاسی‌های قبلی‌ام که همیشه با هم خیلی هم دوست بودیم و مشکلی با هم نداشتیم، نشسته‌اند. خیلی رسمی و عبوس به من گفتند به دلیل فعالیت سیاسی در دانشگاه، معلق هستی و باید کمیته انضباطی تصمیم بگیرد.

خلاصه ما از فروردین سال ۶۲ معلق شدیم. دو سه روز پس از آن بود که دستگیر شدم و چهار سال زندان کشیدم. قبل از دستگیری، نامه‌ای به من داده بودند که تا این تاریخ می‌توانم اعتراض کنم. خب من در این فاصله زندانی شدم. بعد از آزادی که اقدام کردم به من گفتند چون در همان زمان اعتراض نکرده‌ای، قبول نیست. هر چه پیگیری کردم، مؤثر نشد تا اینکه سال ۶۸ دوباره فراخوانی برای اعتراض دانشجویان اخراجی دادند. طبیعی است که اعتراض کردم. مرا صدا زدند و کلی سؤال و جواب کردند اما اصل موضوع این بود که اگر برگردی، حاضری کار اطلاعاتی بکنی؟ در واقع از قبل جواب را می‌دانستند و می‌خواستند حکم اخراج قطعی را بدون بهانه برای اعتراض بدهند. بالاخره حکم نهایی دادند و مرا برای همیشه اخراج کردند. بارها خواسته‌ام بروم دوباره کنکور بدهم و می‌دانم که بار علمی من خیلی بالاست اما می‌دانم دوباره همین گرفتاری‌ها پیش می‌آید.

● چه فکر می‌کردی، چه شد؟

برای خودم فکر می‌کردم در۲۴ سالگی دکترا می‌گیرم. اما رفتم زندان، مدرک تحصیلی ندارم، خانواده‌ام ضربه خوردند، سال‌های زندگی‌م را از دست دادم، از خیلی پیشرفت‌ها محروم شدم. اما می‌دانم بدتر از من هم بوده و هستند. راستش من اصلا به مدرک اهمیت نمی‌دهم و به بار علمی خودم اعتماد دارم. اما اگر ده نفر با من کار کنند و خیلی کمتر از من بدانند، بخاطر مدرک، آنها آقا بالاسر من می‌شوند. خودم احساس کمبود ندارم اما جامعه ما طوری است که من از نظر اقتصادی و اجتماعی بخاطر نداشتن مدرک، موقعیت پایین‌تری دارم. می‌توانستم به خیلی جاها برسم، اما به دلیل سوابق سیاسی‌ام، استخدام رسمی نشدم. در مدرسه‌های غیرانتفاعی هم که می‌توانستم ریاضی و فیزیک تدریس کنم، به دلیل نداشتن مدرک، به کار گرفته نشدم.

● کسی را برای این مشکلات سرزنش می‌کنی؟

از سرنوشت خودم عصبانی نیستم و کسی را سرزنش نمی‌کنم. اگر قرار بود دوباره به دنیا بیایم، همان کارهایی را می‌کردم که قبلا کردم. من در انتخاب راه و هدفم اشتباه نکرده بودم. آدم‌های اشتباه سرکار آمدند. سیاست‌ها اشتباه بودند. رویکردها و رفتارها اشتباه بودند. کسانی رأس امور آمدند که هیچکس آنها را نمی‌شناخت و هنوز هم نمی‌شناسد. به‌طور کلی انقلاب، مصادره شد و به قول معروف بچه‌های خودش را خورد.

● دوران زندان روی تو چه تأثیری گذاشت؟

دستگیری من سایه سنگینی روی زندگی‌ام انداخت. اگر من درسم را خوانده بودم و مدرکم را هم گرفته بودم، باز امکان پیشرفت در این جامعه را نداشتم. الان بچه‌های من برای هرکاری باید فرم پر کنند و در مورد تحصیلات و شغل پدر و مادر خود بنویسند. من در همه این فرم‌ها می‌نویسم دیپلمه اما نوع نگرش مسئولان این مدارس طوری است که انگار من فرد بی‌سواد و مهملی هستم. در حالی که به بچه‌هایی که پدر و مادر تحصیل‌کرده دارند، احترام بیشتر می‌گذارند.

● بچه‌هات ناراحت نیستند؟

نه. اما همیشه می‌پرسند که ماجرای شماها چه بوده. آخر پدرشان هم زندانی بوده ولی خوشبختانه درس‌اش را قبلا تمام کرده بوده و پزشک است. خیلی کنجکاو هستند اما در عین حال ملاحظه می‌کنند که مبادا آدم ناراحت شود. در مدارس ایران الان بچه‌ها را به خاطر پدر و مادرشان، دسته بندی و ممتاز می‌کنند.

● بچه‌ها اعتراض نمی‌کنند که چرا رفتید انقلاب کردید؟

چرا. با وجودی که از طرف پدری و مادری به خانواده سیاسی تعلق دارند ولی ما را سرزنش می‌کنند که چرا رفته‌اید انقلاب کرده‌اید. البته تصوری از قبل ندارند که بخواهند مقایسه کنند. اما از گفته‌ها و شنیده‌های این و آن می‌فهمند که نوع زندگی خیلی فرق کرده است. بچه‌هایم آزاد و شاد نیستند. خیلی زیاد در مورد حجاب زن‌ها سوال می‌کنند. عکس‌ها و آلبوم‌های آن دوران را که نگاه می‌کنند، باورشان نمی‌شود. دخترم وقتی می‌شنود که ما قبلا دسته‌جمعی چقدر به شمال رفته‌ایم و کنار دریا شنا و تفریح کرده‌ایم، عصبانی می‌شود.

● شده با خودت فکر کنی که در ۱۸ سالگی چه تجربه‌هایی داشتی؟ انقلاب دیدی و در آن شرکت کردی. جنگ، تحولات سیاسی و اجتماعی را دیدی، اما دختر خودت در همین سن چنین تجربیاتی ندارد؟

چرا. برای همین است که می‌گویم اگر دوباره برگردم به آن روزها، همان کارها را می‌کنم. همیشه می‌گویم که آن دوران، در عین‌حال، بهترین سال‌های زندگی من هم بوده است. حتی کودتا شدن هم که در ذات خود بسیار چیز بدی است، چیزی نیست که هر نسل شاهد آن باشد. به نظر من خیلی جالب است که یک نسل شاهد این چیزها باشد.

● اگر این اتفاق‌ها نیفتاده بود تو الان کجا بودی؟

فکر می‌کنم یک وزیر می‌شدم. توانایی این را داشتم.

● به نظر می‌رسد آدم‌هایی مثل تو، بچه‌هایی بار آورده‌اند که علاقه‌ای به مسائل سیاسی و اجتماعی ندارند؟

فکر کنم الگوی آنها ما هستیم که ناموفق بودیم. اینها می‌گویند ما دنبال کارهای شما نمی‌رویم که شکست خورده‌اید.

● به خاطر خود پدر و مادر نیست که ترسیده‌اند و بچه ها را هم می‌ترسانند؟

نه. من همین الان، دور و بر خودم خیلی‌ها را می‌شناسم که فعال هستند اما بچه‌های‌شان با وجود اصرار پدر و مادر، هیچ علاقه‌ای به این عرصه ندارند. همیشه می‌گویند شما به جایی که می‌خواستید نرسیده‌اید و ما باید راه دیگری برویم تا به ایده‌آل های خود برسیم.

● احساس نمی‌کنی که نسل جوان مثل بچه‌های خودت، زندگی‌اش نسبت به نسل تو، خاکستری است؟

چرا. من با همه بلاهایی که سرم آمد، زندگی خودم را خیلی پربارتر می‌بینم. قبل از انقلاب، من آزاد بودم. مدرسه‌های مختلط رفتم. استخر می‌رفتم، ورزش می‌کردم. اردو می‌رفتم. همه جا دوستانی داشتم. با آنها میهمانی و سینما و تئاتر و سفر می‌رفتیم. اما نسل جدید با وجود همراهی و اجازه پدر و مادر، اصلا این امکانات را ندارد. حتی از نظر تفریحات سالم هم در مضیقه هستند. هیچ کاری ندارند انجام دهند. یا خیلی درسخوان می‌شوند و سر خود را با درس خواندن گرم می‌کنند یا علافی می‌کنند. به نظرم این نسل از هر لحاظ خالی‌تر و پوچ تر از نسل ماست. من ۱۸ ساله که بودم، درس بخشی از زندگی‌ام بود. مجله و کتاب می‌خواندم، تفریح می‌کردم. نسبت به مسائل دور و برم حساس و کنجکاو بودم. اما مثلا دخترمن، فقط درس می‌خواند و دنیایش یک معدل ۲۰ است.