1. رفتن به محتوا
  2. رفتن به مطالب اصلی
  3. رفتن به دیگر صفحات دویچه وله

تابش هم رفت

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

پندارم سال 1353 بود که دانشجويان سال چهارم دانشکده ادبيات دانشگاه کابل را نقد ادبي درس مي دادم. در صنف دانشجويي بود لاغر اندام و بلند بالا که از همه بيشتر مي پرسيد و از همه يبشتر مي فهميد.

https://p.dw.com/p/PXRa
عکس: AP

مي گفت از سال 1348 در ايران در بخش علوم دینی درس خوانده است. نام عجيبي داشت ـ سعادت ملوک ـ پسان ها مي خواندم که به دنبال نامش، (تابش) رامي کشاند و( سعادت ملوک تابش) شده است. من و استاد سرور همايون، هم حجره بوديم؛ گاهي به اتاق ما مي آمد، چيزهايي مي گفت و چيزهايي مي پرسيد.

کنجکاو بود و آگاه. بيش از يک سال نگذشته بود که من از راديو به دانشگاه آمده بودم. جوان بودم. فقط چهار سال از او بزرگتر بودم. مي گفت که در سال 1330 در هرات زاده شده است. پس از آن که درسش را تمام کرد، ديگر نديدمش. گفتند آموزگار مکتب حبيبيه شده است؛ شنيدم مدتي زنداني بوده است و سپس به ايران رفته و به حزب رعد پيوسته است. حزب رعد از سازمان هاي خشن بود و سختگير و باورم نمي آمد که آن جوان آرام و سر به زير لباس سربازي اين جمعيت را به تن کرده باشد، اما با دريغ چنين بود. حزب بنيادگراي رعد چندين بار دچار آشفتگي شد.

کساني از اين جريان راه شان را جداکردند و به حلقه هاي ديگر پيوستند يا بساط ديگري را به راه انداختند اما او همان جا ماند و سرانجام هم سرپرستي آن جريان را به دوش گرفت تا اين که در سال 1367 باب اين حزب را که حزب الله شده بود، براي هميشه بست و با سياست وداع هميشگي کرد. او از بنياد گرايي اسلامي به عرفان اسلامي روي آورد و مولانا و بيدل را مراد خويش ساخت.

او پس از سقوط طالبان به هرات برگشت تا اگر بتواند بر غربت نقطه پايان بگذارد اما هرات را کاغذ مچاله شد ه اي يافت. تابش سال هاي غربت را چنين تصوير مي کند: «در طول بيست و پنج سال غربت و آوارگي حتا بيست و پنج روز زندگي خصوصي نداشتم. براي خود و زندگي خود و نيازهاي خود و نشاط خود کار نکردم. نه خانه اي داشتم و نه خانه ساماني! فعلا که به شهر خود برگشته ام به فکر چيزي به نام زندگي شخصي و خصوصي نمي باشم.» (1).

به راستي که او نه خانه اي داشت و نه همخانه اي، چون همسر نگزيد و تا 59 سالگي مجرد زيست. يک ربع قرن در غربت زيست و چون باز گشت گفت: «بعد از بيست و پنج سال دوري به هرات بر گشته ام؛ شهرم را چنان که در يکي از سروده هاي قبلي خود به برگي چروکيده و مچاله شده تشبيه کرده بودم، يافتم. شايد اين بدان دليل بوده است که از غرب هرات وارد شده (ام) و اين قسمت هم واقعا دردانگيز است.»(2).

سال 1382 در هرات ديدمش. همان گونه که خود گفته است، پس از بيست و پنج سال از مشهد بازگشته بود. در آن روزها انجمن ادبي هرات از من خواسته بود که سخني داشته باشم در آن انجمن در باب شعر و پاره اي از شعرهايم را هم برخوانم که پذيرفتم و رفتم. تابش هم آمده بود و دربخش پاياني بزم شعرهايي را که خوانده بودم نقد کرد و سخنان مهرانگيز به آدرس من بر زبان راند. برف سپيدي بر سرو رويش نشسته بود، ولي همان گونه مهربان بود و مؤدب و آرام.

دفترهاي شعر او را خواستم. گفت در مشهد است، چون از آنجا برگشتم با خود مي آورم و يا به دست کسي به هرات مي فرستم، ولي من خيلي زود هرات را گذاشتم و رفتم در حالي که او ديرتر به هرات برگشته بود. از اين رو همديگر را نديديم و کتاب هايش را نيز هرگز نديدم. سال 1343 با تابش در گفتگويي در باب ادبيات معاصر که مجله "اورنگ هشت" سامان داده بود، شرکت داشتم.

سال بعد باز هم در دومين همايش ادبيات که از سوي انستيتوت گويته با ياري انجمن ادبي هرات و دانشکده ادبيات و علوم بشري برگزار شده بود، در هرات ديدمش. در اين دو سفر تفاوت آشکاري در بينش سياسي و ديني او حس کردم. او راه درازي را از بنيادگرايي ديني تا عرفان اسلامي پيموده بود. هرچند سياست عملي را به يک سو گذاشته بود اما با بينش سياسي وداع نکرده بود.

تابش، آدمي چند بعدي بود، يعني شاعر بود، پژوهشگر بود، متفکر بود، عرفان شناس بود، نقاش بود و فعال سياسي نيز بود.

با آن که شعر اشتغال اصلي او شمرده نمي شد ولي کثرت شعرهايش مي تواند گواهي بر چيرگي او در حوزه شعر به شمار آيد. خودش شمار دفترهاي شعر و پژوهش هايش را چنين برشمرده بود: « بيشترين وقت بنده را کارهاي تحقيقي به خود اختصاص داده است و مشتي کتاب و کتابچه حاصل اين کارها مي باشد. آنچه در زمينه غيرشعرتاکنون صفحه آرايي کرده آمده است بالاي بيست و پنج عنوان مي باشد و در رابطه به کارهاي مربوط به حوزه شعر حدود هفده عنوان آماده ي چاپ است که چهار عنوان آن ها در اوايل جريان انقلاب، در سال هاي 59 و 60 چاپ شده است».

دفترهاي چاپ شده شعر او اين ها اند:

1. سروده هاي مهاجر (1359)

2. لحظه هاي طلوع (1360)

3. منظومه حماسي انتظار ( 1360)

4. دوراهي ( 1359)

او را از پيشکسوتان شعر نيمايي در هرات خوانده اند. اگر اين سخن گزافه هم باشد، داوري درست در خصوص شعرش اين است که او از يک سو شاعري است مکثر و از سوي ديگرغالب سروده هايش از گوهر شعري بهره دارند. با آن که تفکر فلسفي و تألمات اجتماعي را درشعر مي ريزد ولي سخنش آميخته با صور خيال است و کمتر شعارگونه مي نمايد. در آغاز سخنسرايي شيوه هندي و نحوه کلام ميرزا عبدالقادر بيدل بر سروده هايش سايه انداخته است اما در سال هاي پسين است که راهش را به خصوص در غزل هايش به سوي مولانا جلال الدين محمد بلخي کج مي کند.

در حوزه پژوهش هاي علمي نيز دست بلندي داشت. به گواه خودش 25 عنوان کتاب فراهم آورد که فقط اين شش جلد روي چاب را ديدند و بقيه در قفس ها و قفسه ها خواهند پوسيد.

1.استعمار شوروي در رابطه به افغانستان ( 1359)

2. جامعه شناسي سياسي افغانستان (1360)

3.نگرشي بر رويداد هفتم ثور (1362)

4.ششم جدي در پرتو انقلاب اسلامي (1362)

5.نگاهي به قيام بيست و چهارم حوت هرات ( 1362)

6. آيا نهضت افغانستان اسلامي است (1359)

او در قالب هاي گوناگون طبعش را آزمود. غزل گفت، نيمايي سرود و شعر سپيد نوشت و در بيشترينه قالب ها توانست مفاهيم انساني و حتا مقوله هاي سياسي را شعر دلنشين سازد.

نمونه اي را که در زير مي خوانيد از شعرهاي نيمايي اوست:

آه

اي تراکم همه طوفان ها

تبلور هنر عشق

شب ها به ياد بود خروش محبتت

در پهنه تخيل و ايثار

در التهاب پرهيجان شعر

با اشک و داغ جشن دل انگيزي

مي شود به پاي

کز هر کرانه ناله تلخي

طغيان پرطنين غريوي

عصيان جاز را به تمسخر نشسته است

جشني که در شکوه غم انگيزش

رؤياي برکه اي غم آلود

و مرداب هاي ساکت بو ناک

تعبير موج سرکش درياهاست

و تمامت تندرها

در هيأت شکفتگي دره هاي سبز

و گندمزارهاي طلايي

در بازوي سپيده عاشق

تثبيت مي کند هيجانش را

جشني که خود تجسم فريادي است

عاشقانه

باشکوه

زيرا در انتظار بودن

يعني

جاري شدن به جوهر فرياد و خشم و عشق

يعني

به جوهر همي زشتي ها

آگاه و پر زکينه

تاختن، تاراندن

يعني که نفي

نفي بدي، زشتي

انکار خواب، خفت

خود خواهي

ترديد در زبوني، پستي و بيداد

شک داشتن به برده و بادار

به نا پاکي

يعني که طرد

طرد هر آن چه مرا زمن

مي گيرد و به مزبله مي بخشد

شک داشتن به ترس

به پژمردگي به پوچي

ترديد در تباهي، بيهودگي به يأس

دريغا که مرگ امانش نداد تا بيشتر بتابد و به بيان خودش چند سال ديگر هم "سير در آفاق معرفت" کند. او در روزهفتم ميزان (1389) در هند در گذشت. يادش انوشه باد!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(1).اورنگ هشتم. شماره ي 35،ص.21.

(2) همان. ص.18