1. پرش به گزارش
  2. پرش به منوی اصلی
  3. پرش به دیگر صفحات دویچه وله

کودکان وبلاگ‌نویس ایرانی از وبلاگ‌هایشان می‌گویند

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

وبلاگ‌نویسی به دنیای کودکان نیز راه یافته است. پارمیدا مصطفایی، اروند درویش و محمد پارسا فطرس از وبلاگ‌هایشان سخن می‌گویند، وبلاگ‌هایی که از مرگ پدربزرگ تا فیلم مورد علاقه و آزاد کردن فنچ‌ها را در برمی‌گیرد.

https://p.dw.com/p/KZDV
عکس: Privat

کودکان امروز با اینترنت بزرگ می‌شوند. آنها مسحور این دنیای مجازی، غرق در گشت‌زنی،‌کشف و گاهی هم خلق می‌شوند. دنیای امروز این فرصت را به کودک داده تا در این دنیای مجازی به نام خود بنویسد و از شادی‌هایش، امیدهایش و غم‌هایش بگوید.

مهم نیست واقعه چه باشد، هر چه که باشد اگر در ذهن کودک تکانی اثربخش ایجاد کند، او از آن می‌نویسد.

آن واقعه می‌تواند آزاد کردن فنچ‌های پارمیدا باشد که چون طاقت بودن در قفس را نداشتند،‌در اتاق آزادانه می‌چرخیدند، اما در اتاق هم آنقدر بی‌قراری کردند تا بالاخره آزاد شدند: «مثلا همین‌جوری پی‌پی می‌کردن، رو تابلوهامون پی‌پی‌می‌کردن، تخم‌هاشونم خوردند، بعد قفس رو باز کردم، پنجر‌ه‌رو باز کردم، آزادشون کردم، آزادشون کردم برن دوست پیدا کنند.».

یا ماجرای رفتن به نمایشگاه کتاب: « اووو، یادمه رفتم نمایشگاه کتاب پیش خاله‌سارا. بعد اونجا ماهیگیری کردم، نقاشی کردم، قاب عکس هم درست کردم، بعد ماهی هم گرفتم اووردم خونه. ماهی راستکی نه‌ها، ماهی اسباب‌بازی.».

پارمیدا مصطفایی، وبلاگ‌نویس
پارمیدا مصطفایی، وبلاگ‌نویسعکس: Privat

پارمیدا مصطفایی، دختر ۶ ساله‌ی محمد مصطفایی، وکیل دادگستری در تهران، است. او می‌گوید، از ۵ سالگی وبلاگ نوشته چون: « بابام گفت، من هم قبول کردم.».

پارمیدا از پدر وبلاگ‌نویس و مادرش کمک می‌گیرد: «من می‌گم به مامان یا بابام می‌نویسه.».

نقش‌والدین در وبلاگ‌نویسی کودکان

به نظر می‌رسد والدین وبلاگ‌نویس و علاقمند به نوشتن در سوق دادن کودکان به وبلاگ‌نویسی تأثیر بسزایی دارند،‌مانند اروند درویش، پسر ۹ ساله‌ی محمد درویش که خود نویسنده‌ی وبلاگ "مهار بیابان‌زایی" است.

وبلاگ اروند هم گاهی مانند پدرش رنگ و بوی دفاع از محیط زیست را دارد، مثل روزی که اروند از کندن علف‌ها ناراحت شد و با بچه‌ها دعوا کرد: «من رفتم پیش بچه‌ها بعد بچه‌ها هی علف‌ها رو می‌کندن بعد من بهشون گفتم نکنین، بعد اونها برای اینکه منو بیشتر اذیت کنن بیشتر دوتا ـ پنج‌تا پنج‌تا می‌کندند.».

اروند می‌گوید، تحت تأثیر پدرش و با کمک او از ۴ سالگی شروع به وبلاگ‌نویسی کرده است. او می‌گوید: ‌وبلاگ نوشته‌ام چون «دلم می‌خواست که خاطرات زندگیم و همه چیزم یادم باشه.».

اروند از چه می‌نویسد؟ گاهی از خاطرات خوش: «امروز من رفتم رتبه‌ی اول در کشور شدم. می‌خوام این رو هم بنویسم که بزرگ شدم یادم باشه.».

یا گاهی هم از اتفاقات بد، مثل روزی که در پیتزا فروشی پدر ناراحتش کرد: « من دلم می‌خواست، همه چیز رو خودم بیارم. مسئولیت‌پذیر باشم بعد ناراحت شدم که پدرم نذاشت همه‌ش رو بیارم.».

اروند درویش، وبلاگ‌نویس
اروند درویش، وبلاگ‌نویسعکس: Privat

یا روزی که پدربزرگ مرد: « آخه اون شب بارون اومد بعد من از دائیم پرسیدم، دائی جان چرا امشب بارون میاد. امشب که فصل تابستونه غیر ممکنه که بارون بیاد، بعد دائیم گفت، وقتی آدم‌های خوب می‌میرند، بارون می‌باره.».

اندوه مرگ یک عزیز در وبلاگ محمد پارسا فطرس، پسر ۹ ساله‌ای که از ۴ سالگی مقیم آلمان است نیز به چشم می‌خورد. او می‌گوید، وبلاگ‌نویسی را از ۷ سالگی به تشویق پدرش که خود نویسنده‌ی یک وبلاگ است شروع کرده و در نوشتن آن گاهی از پدر و مادر کمک می‌گیرد: «بابای من از قبل وبلاگ داشت و بهم گفت که خیلی خوبه که تو هم داشته باشی و من خودم گفتم باشه.».

پارسا از چه می‌نویسد؟: «چیزهایی که دوست دارم از مدرسه‌ام، از دوستام، دیگه از خودم می‌نویسم که مثلا چی می‌خورم یا اگر مادربزرگم بمیره این رو می‌نویسم.».

پارسا از دوستانش می‌نویسد: «هفت تا دوستم دارم یه‌دونش ترکه. در مورد اونهایی که از همه بیشتر دوست دارم می‌نویسم.».

پارسا هم گاهی از محیط زیست می‌‌نویسد: « مثلا در مورد اینکه آدم‌ها زیاد درخت خراب نکنن، که بیشتر از دوچرخه استفاده کنند به جای ماشین.» و گاهی از فیلم و DVD که خیلی دوستش دارد، مثل فیلم der König von Narnia یا "شاه نارنیا": « اونو خیلی می‌بینم. یه چیزی مثل جنگه اما جنگ نیست که چهار تا بچه‌اند که جنگ می‌کنند.».

اما دنیای پارمیدا کمی رنگین‌تر است، مثل روزی که در مدرسه سرود ایران را خواند: «یادم می‌آد وقتی می‌خواستیم ایران رو بخونیم لباس محلی پوشیدیم. همه‌دوستام لباس پوشیده بودند. همه‌شون رنگارنگ شده بودند. دوستم الناز مثل عروس شده بود.».

یا روزی که مونوپولی برایش خریدند: «مونوپولی خیلی باحاله. باهاش بازی کردم. یه چیزم داره باید خونه درست کنیم. باید سه تا بذاریم یه سقف روش بذاریم، خونه درست باشه تا بالا. طلایی‌هم هست، او طلایی‌ها رو باید آخر سر بذاریم. هر کی اول از هم طلایی‌ها رو گذاشت، اون برنده است.».

محمد پارسا فطروس، وبلاگ‌نویس
محمد پارسا فطروس، وبلاگ‌نویسعکس: Privat

یا روزی که او پدر را بخشید: «اون موقع داشتیم شوخی می‌کردیم. بابام می‌خواست منو گاز بگیره، بازی کردیم، یکهو سرم خورد به این گوشه‌ای که سفته درد گرفت. بعد بابام معذرت‌خواهی کرد، بوسش کردم، من هم بخشیدمش.».

حتی روزی که دندانش را مادربزرگ با نخ کشید: «در مورد دندون‌هامم یک ذره صحبت کنیم دیگه. یک روز دندونم لق شد، بعد رفتم پیش مامانم، مامان‌بزرگم با نخ دندونم رو کشید. بعد خون آمد، اما درد نداشت، گذاشتم زیر بالش. یک جایزه‌ی خوشگل گرفتم، اکلیل داشت با چسب‌اکریلی با پروانه. ما باید پروانه‌ها رو رنگ می‌کردیم، من صورتی رنگ کردم، بابام آبی رنگ کرد، اما خط خطی کرد. بعد هم مامانم رنگ نکرد، اما گفت من رنگ کنم.».

پارمیدا،‌اروند و پارسا می‌خواهند وبلاگ‌نویسی را ادامه دهند و برای نوشته‌های بعدی هم طرحی در سر دارند.

پارمیدا: امروز هم می‌خواهم یک پست بذارم در مورد مدرسه، اینقدر خوردم، بعد رفتم توی کتابفروشی کتاب خریدیم. یک توپ هم گرفتم.

اروند: می‌خواهم بزرگ شدم مثل پدرم وبلاگ بنویسم.

پارسا: دوست دارم بعدا هم ادامه بدهم.

نویسنده: فریبا والیات

تحریریه: رضا نیکجو

برای شنیدن این گزارش می‌توانید به فایل صوتی زیر مراجعه کنید. همچنین لینک وبلاگ‌هایی که در این گزارش از آنها نام برده شده در زیر آمده است.

پرش از قسمت در همین زمینه