1. پرش به گزارش
  2. پرش به منوی اصلی
  3. پرش به دیگر صفحات دویچه وله

نسرین بصیری:<br> حالا دیگر در آلمان "غیرخودی" نیستم

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

دکتر نسرین بصیری، از فعالان جنبش زنان و کنفدراسیون دانشجویی دوران شاه، به دلیل اشغال سفارت ایران در آلمان شرقی به ده ماه زندان محکوم شد. بصیری از خاطراتش در آلمان شرقی می‌گوید، جایی که او را به یاد زادگاهش می‌اندازد.

https://p.dw.com/p/JVZz
دروازه‌ی قدیمی برلین، "براندنبورگر تور"، که یکی از سمبل‌های جدایی دو آلمان بود، اکنون به سمبل وحدت تبدیل شده استعکس: picture-alliance/ ZB

روایت نسرین بصیری از "دیوار"

بخش فارسی دویچه وله، به خانم دکتر بصیری به خاطر اینکه پذیرفتند به عنوان نویسنده‌ی مهمان از خاطرات خود در مورد دیوار برلین بنویسند، سپاس می‌گوید.

پیش از انقلاب ایران در برلین زندگی می‌کردم و در یکی از پاره‌های کنفدراسیون دانشجویان ایرانی فعالیت داشتم. حدود یک سال پیش از پیروزی انقلاب، در آن روزهایی که سربازان شاه به مردم بی‌پناه تبریز حمله برده بودند و فکر می‌کنم بیست و چند نفر را قلع و قمع کرده بودند، ما در اینجا جوش می‌خوردیم. رسانه‌ها سکوت کرده بودند. اعتصاب غذا زیاد کرده بودیم و کار ساز نبود. در دانشگاه فنی برلین هفتاد یا هشتاد نفری بودیم که اعتصاب غذا کردیم. چندین نفر بی‌حال و بیمار شدند. یکی از روزنامه‌های دست چندم محلی چهار خط در مورد ما و دلیل اعتصابمان نوشت.

کنفدراسیونی‌ها در چندین شهر اروپا سفارت‌های ایران را برای چند ساعت اشغال کردند. عکس‌های شاه را پائین کشیدند و بر دیوارها شعار نوشتند. اتفاقی نمی‌افتاد. در بسیاری از موارد حتی محکوم‌شان هم نمی‌کردند که سر و صدایی شود. پلیس، مثل بچه‌های شیطان دمشان را می‌گرفت و بیرون‌شان می‌کرد و بیشتر وقت‌ها فقط کارمندان سفارت از این ماجرا مطلع می‌شدند. سفارت‌گیری به لحاظ سیاسی کارساز نبود.

Nasrin Bassiri Journalistin
نسرین بصیریعکس: Nasrin Bassiri

اشغال سفارت ایران در شرق

تصمیم گرفتیم کاری جنجالی کنیم. کاری که رسانه‌‌ها به آن توجه کنند. رفتیم به شرق برلین و سفارت ایران در آلمان شرقی را برای چند ساعت اشغال کردیم. ده مرد و دو زن بودیم. از مردها پرویز دستمالچی و احمد طهماسبی را به خاطر دارم. زن دیگر، روحی بود که یک بچه‌ی کوچک داشت. سفارت در طبقه‌ی دوم خانه‌ای با ظاهری معمولی در خیابان استراوانگر قرار داشت.

ابتدا احمد طهماسبی و من زنگ در را فشار دادیم و گفتیم می‌خواهیم ازدواج کنیم. در را که باز کردند بقیه بچه‌ها که تا آن هنگام در پاگرد پله ایستاده بودند بالا آمدند و همراه ما وارد شدند. به کارمندان گفتیم، آرام باشند و اتفاقی نمی‌افتد و ما دو سه ساعتی آنجا می‌مانیم. هدف‌مان را از اشغال سفارت برایشان توضیح دادیم. ترسیده بودند و هیچ نمی‌گفتند. درگیری در کار نبود.

از سفارت به رسانه‌ها زنگ زدیم و دوستان ما در غرب هم بر اساس قرار قبلی به رسانه‌های غربی خبر دادند. چند ساعت بعد پلیس در محل حاضر شد و دست و پای ما را که بی حرکت روی زمین نشسته بودیم و از جایمان تکان نمی‌خوردیم، گرفت و از پله‌ها پائین برد. گروه بزرگی از خبرنگاران دوربین بدست، جلو در منتظر ما ایستاده بودند. ما را سوار ماشین پلیس کردند، خبرنگاران در این فاصله از ما عکس و فیلم می‌گرفتند. آن شب دوستان ما در غرب چهره‌های یکی یکی ما را که پلیس از سفارت بیرون می‌برد، در اخبار اصلی تلویزیون دیدند.

زندان موقت و بازچویی

ما را به بازداشتگاهی عظیم بردند و تک تک ما را از بعدازظهر آن روز بی‌وقفه بیست و چند ساعت بازجویی کردند. حالا بازجوی من می‌دانست که شوهر خواهر من در ایران پدر و مادرش زنده هستند یا خیر و می‌دانست که فرزند چهارم دخترخاله‌ی من در کدانم دانشگاه درس می‌خواند و نامزد دارد یا ندارد. می‌دانست خانه‌ی ما وقتی من بچه بودم چند اتاق داشت و چطور از پله‌ها می‌گذشتیم و از کدام راهرو می گذشتیم تا به آشپزخانه برسیم. کم مانده بود اسم عروسک‌هایم را هم روی کاغذهایی که پیش روی خودش گذاشته بود بنویسد و اطلاعاتی در مورد وزن و قد آنها از من بخواهد. وقتی ورقه‌ای سیاه می‌شد آنرا برمی‌داشت و روی تل یادداشت‌هایش انبار می‌کرد. همه‌مان به اعتراض اعتصاب غذا کرده بودیم. براساس قراری که داشتیم هیچکدام هیچ کاری را به گردن نگرفتیم و در پاسخ این سؤال که هر کدام در سفارت چه کارهایی کردیم، چه کسی شعارنویسی کرد و که تلفن زد و که ... می‌گفتیم همه‌مان با هم همه‌کارها را انجام داده‌ایم.

واقعیت این بود که من روی یک لوله کاغذ سفید که همراه برده بودیم با یک ماژیک کلفت نوشته بودم، دیروز بیست و چند نفر را در تبریز کشتند و از پنجره آویزان کردم تا رهگذران و خبرنگارانی که بزودی سر رسیدند، دلیل اشغال کردن را بدانند.

بعد از بازجویی ما را بردند و با شماره‌ای در پیش سینه ازمان عکس گرفتند و به سلول‌ها بازگرداندند. از گرسنگی و از کلافگی خوابم نمی‌برد. در زدم. پس از مدت‌ها مردی با لباس فرم پشت میله‌ها ظاهر شد. مرد خواب آلوده بود. گفتم می‌خواهم بروم توالت .

مدتی مرا نگاه کرد، اما در را باز نکرد و رفت. پیش از رفتن ورقه‌ای را به من نشان داد که در سلول بود و گفت بخوانم . نوشته بودند، وقتی ماموری به در سلول می‌آید باید از جا بلند شوی صاف جلو در بایستی و او را با عنوان سرکار و درجه‌ای که بر دوش دارد صدا بزنی.

دوباره در زدم و همین کارها را کردم. در راه از مامور پرسیدم، اینجا کجاست و ما را کی آزاد می‌کنید. حرفی نزد.

دادگاه و حکم زندان

چند ساعت بعد مامور دیگری آمد و دستور داد، پتو، لگن، چند بادیه و لیوان فلزی را که هنگام آمدن به سلول دستم داده بودند بغل کنم و همراه او بالا بروم.

بازداشتگاه شبیه زندان‌های توی فیلم بود. از همان‌هایی که دور تا دور سلول است و راهروها و پله‌هایی که همان وسط قرار دارد و طبقات را به هم وصل می‌کند، همه از میله و شبکه‌های فلزی است . بالارفتن از آن پله‌ها برایم خیلی دشوار بود. بعد از دو شبانه روز بی‌خوابی و بی‌غذایی و بازجویی‌های متمادی نیرویم حسابی تحلیل رفته بود. پرسیدم، کجا می‌رویم؟ سکوت... آزادمان می‌کنید؟ باز سکوت...

وقتی ما را سوار ماشین کردند، فکر کردیم آزادمان می‌کنند. اما ما را به داخل ساختمانی بردند و وارد تالاری کردند. بچه‌های دیگر هم آنجا بودند. چند نفری بر پیشانی تالار پشت میزی بلند بر جایگاهی کمی بلندتر از کف تالار، نشسته بودند. به ما گفتند اینجا دادگاه است و ما را محاکمه می‌کنند. برای اولین بار بود که می شنیدم کسی به من می گفت، شما تبعه‌ی "کشور شاهنشاهی ایران" هستید.

ساعتی نگذشته بود که همۀ مردها را به یک سال زندان و ما دو زن را به ده ماه زندان محکوم کردند. آخرش گفتند، اگر حرفی دارید بگوئید. بلند شدم و گفتم، چرا میان زنان و مردان تفاوت قائل شدید. ما که گفتیم همه‌ی کارها را با هم انجام دادیم. قاضی که خودش زن بود، گفت اگر ناراضی هستید شما را هم به یک سال محکوم می‌کنیم. معلوم بود که شوخی می‌کند چون حرف از دهانش در نیامده همه بلند شدند و ما را هم با خودشان از تالار بیرون بردند.

Stasi-Gedenkstätte Hohenschönhausen
زندان "هوهن شون‌هاوزن" اکنون به موزه تبدیل شده استعکس: dpa - Bildfunk

احساس خفگی‌ای که تا امروز با من است

همه‌مان را سوار ماشین پلیسی کردند که در هر سمتش چندین اتاقک کوچک بود. من و روحی درون یک اتاقک جای گرفتیم. حرف‌های همدیگر را با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد می‌شنیدیم. مدتی ما را همانجا نگاه داشتند. ماشین خیال حرکت کردن نداشت. ساعتی که گذشت هوای داخل اتاقک‌های کوچک که روزنه‌ای نداشت، تمام شد. بچه‌ها شروع کردند به در و دیوار اتاقک‌ها کوبیدن که هوا نیست ... در را باز کنید ... خبری نشد. انگار ما را فراموش کرده بودند. روحی گریه می‌کرد. برای کودکش زبان گرفته بود و ماهها را یکی یکی می‌شمرد و حساب می‌کرد، وقتی آزاد می‌شود کودکش چند ماهه یا چند ساله می‌شود. من که در ابتدا از همه بیشتر می‌ترسیدم ،آرام بودم. هیچکدام از ما فکر نمی‌کردیم که به زندان محکوم شویم. آنهم به یک سال یا ده ماه . فعلا شوکه بودیم و از آن گذشته یک سال زندان مهم نبود. در فکر این بودیم که هر آن ممکن است خفه شویم. با کوبیدن‌ها و لگدزدن‌ها ماشین سخت تکان تکان می‌خورد. همه فریاد می‌زدند، باز کنید، خفه شدیم! همین تقلا باعث می‌شد که انرژی بیشتری مصرف کنیم و کمبود هوا طاقت فرساتر شود.

هوای تازه و قطار شهری

بالاخره شخصی با گام‌های سنگین آمد و سوار ماشین شد. همه دست از تقلا کشیدند و گوش دادند ببینند چه خبر می‌شود. بعد هواکش داخل سلول‌ها بکار افتاد و هوای تازه به درون ریخت. دو سه نفر که جو گیر شده بودند، فریاد زدند "گاز است، می‌خواهند خفه‌مان کنند".

چند دقیقه بعد خودرو پلیس حرکت کرد. خیال می‌کردیم ما را به زندان باز می‌گردانند. مقداری که رفتیم ماشین نگه داشت. هر یک از پلیس‌ها یکی از ما را گرفتند و به زیرزمینی هدایت کردند. می‌رفتیم اما نمی دانستیم کجا . ایستگاه قطار شهری بود. من و یکی دیگر از دوستانمان به دستور پلیس کنار ریل ایستادیم . تعجب کردیم چرا ما را با وسیلۀ نقلیۀ عمومی می‌خواهند ببرند. وقتی قطار رسید مامور پلیس گفت، سوار شوید. سوار شدیم. بر خلاف انتظار، مامورها سوار نشدند و قطار حرکت کرد. چند دقیقه بعد قطار در یکی از ایستگاه‌های غرب ایستاد و ما تازه فهمیدیم رهایمان کرده‌اند .

لحظاتی بعد در میدان جلوی ایستگاه قطار "تسو" (Zoo) ایستاده بودم و یک تکه سوسیس آلمانی را که از دکه‌ای خریده بودم با ولع می‌جویدم و به خاطر می‌آوردم که رئیس دادگاه گفته بود، شما به ده ماه زندان و اخراج از آلمان دموکراتیک محکوم شدی. فکر نمی‌کردم، پیش از زندانی کردن، ما را اخراج کنند.

آزاد ولی ممنوع ‌الورود

از آن پس می‌ترسیدیم که مثل دوران پیش از سفارت‌گیری با ماشین یا با قطار، از راه زمینی به آلمان غربی برویم .

مدت‌ها بعد، وقتی که خاطره‌ی زندان"هوهن شون‌هاوزن" (Hohenschöhausen) رنگ باخت و جرأت کافی پیدا کردیم، سوار ماشین شدیم که از مرز عبور کنیم، اما ما را از دم مرز برگرداندند. اجازه نداشتیم از مرز عبور کنیم. در برلین که مثل جزیره‌ای بود در دل خاک آلمان شرقی، زندانی شده بودیم. ما بر خلاف قراردادی که میان شرق و غرب بسته بودند حق استفاده از راه ترانزیت زمینی را نداشتیم. وقتی به سفر می‌رفتیم، دوستان ماشین‌مان را تا شهر هانوفر برایمان می‌آوردند. ما برای اینکه پول زیادی نپردازیم، بلیت هواپیما برای هانوفر می خریدیم و در آنجا سوار ماشین خودمان می‌شدیم.

در پی سندی برای آن واقعه

پس از فروریختن دیوار برای مطالعه‌ی پرونده‌ام در "اشتازی" (سازمان اطلاعات و امنیت آلمان شرقی) به اداره‌ای که مسئول رسیدگی به فعالیت‌های "اشتازی" بود، مراجعه کردم. پرونده‌ی نازکی داشتم شامل چند برگ که چیز زیادی از آن دستگیرم نشد. بر خلاف انتظارم نه برگه‌های بازجویی را در پرونده یافتم و نه رای دادگاه و نه حکمی که به ما گفته بودند در آن روز صادر شده.

از آن روزهای کوتاه و تلخ برگه و مدرکی بجا نمانده است، اما ترس از خفگی، از بسر بردن در اتاق در بسته، از سوار شدن در آسانسور و داخل شدن به تونل و کارواش و گاراژهای زیرزمینی همیشه با من است.

خاطرات خوب و بد پس او فروپاشی

پاسی از فروریختن دیوار نگذشته که شرق برلین و شهرهای آلمان شرقی، این بار بنا به دلایل دیگری، برایم سرنوشت‌سازمی‌شود. مرا برای کتاب‌خوانی یا حضور و سخنرانی در پروژه‌های زنان به شهرها و دورافتاده‌ترین دهات آلمان شرقی دعوت می‌کنند.

خودم هم بی دعوت به "هویرزوردا" و "روستوک" سفر می‌کنم تا در تظاهرات علیه راسیسم و آتش زدن خانه‌ی پناهندگان و خشونت علیه خارجیان تظاهرات کنم.

وقتی برای کتاب‌خوانی به دهات دور افتاده می‌رفتم، مردم خارجی‌ندیده، وقتی در کافه‌های میان راه می‌نشستم، سرک می‌کشند و مخفیانه مرا به همکاران خود نشان می‌دادند. در شهر درسدن به هنگام کتاب‌خوانی، ۲۵۰ نفری حضور پیدا کردند و هر چه کتاب (که دریچه‌ای رو به فرهنگ و قوانین ایران می‌گشاید) با خودم برده بودم همه را یکجا خریدند. توجهی که به نوشته‌های من در شرق شد، هرگز در غرب نشده بود.

چند سال بعد محل کار من به دانشگاهی در شرق برلین انتقال یافت. شغلی در این گوشه‌ی شهر بدست آورده‌ام با عنوان مسئول برابری حقوق زن و مرد در دانشگاه هنر. برای رسیدن به محل کارم از تقاطع "استراوانگر اشتراسه" که سفارت اشغال شده در آن قرار داشت، عبور می‌کنم. هر روز از کوچه‌های تنگ شرق برلین با دیوارهای آجری، می‌گذرم. برخی از خانه‌ها شیشه‌هاشان شکسته و روکارهاشان ریخته. خیابان‌ها حال و هوایی غریب دارند که با کلام نمی‌توانم توضیف‌شان کنم.

چندی از آغاز کارم در دانشگاه هنر وایسن‌زه نگذشته بود که احساس کردم، دیگر در آلمان "غیر خودی" نیستم.

مهربانی و خونگرمی مردم مرا به یاد زادگاهم می‌اندازد که سال‌ها پیش ترکش کرده‌ام. شرق برلین و سنگفرش‌هایش و روکارهای ریخته‌ی ساختمان‌هایش و درخت گردو و گل‌های ناز باغچه‌هایش، همه گرم و نرم و مثل شیر مادر گوارا هستند.

نسرین بصیری